پنجره
خسته و
بی حوصله از خسته دلی
بر لب پنجره ای
میزُداید باران
خاک این پنجره ها
چه صفایی دارد
تن سبز باران
من هنوز با حسرت
بر لب پنجره زرد خزان
می نگارم باران
تا که شاید که وزد باد صبا
از حریم سینه صولت یار...
تا هوای خنک استغنا
توی رگهای خزان
مثل نعنا مثل یک تنگ بلور
مثل یک شب پره دریک شب کور
مثل باران تو کویر سوت و کور...